با تو هستم

ساخت وبلاگ
 تلختر ان لحظه را نمی توان توضیح داد  رویا مبهوت بود نمی دانست با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 240 تاريخ : پنجشنبه 28 تير 1397 ساعت: 2:56

 با دختر خاله ودختر دایی هایش دور همی تشکیل میداند ورویا با اینکه از همه ی انها کوچکتر بود ولی با انها خوب دوست شده بود   هرچند وقت یک دفعه بعد از ظهر ها دور جمع میشدند    می گفتند و می خندیدند  و خوش می گذراندند . تا اینکه :   نوبت ناهید که یکی از دختر خاله های رویا  بود شد  ناهید که دوسال بود ازدواج کرده بود . خانه  پدری رویا روبه روی مغازه  شوهر ناهید بود     و یک برادر شوهر مجرد داشت  بعد ها فهمیدن اصلا این مهمانی برای  این بوده است که  برادر شوهر  ناهید  که مهدی نام داشت این دختر خاله های مجرد را ببیند و یکی را انتخاب کند  مهمانی تمام شد و کسی نفهمید که پشت این مهمانی  چه نقشه ها که نبود    چندی گذشت و محرم از راه رسید دسته جات  عزاداری خودرا برای گردش در سطح شهر اماده  می کردند  روز نهم محرم بود  خانه پدری رویا که  کنار خیابان اصلی بود در این ایام  پر از هیا هو میشد  سروصدای  دسته جات  عزاداری و رفت امد فامیل که برای خستگی دراوردن یا  موارد دیگه   دور هم جمع می شدن و همین که دسته جات عزاداری که در خیابان ها می چرخیدن  به خانه شان نزدیک میشد به خیابان  می رفتندتو همین رفت اومد ها  هیچ کس متوجه انطرف خیابان نبودن که مردی ایستاده و این رفت امد هارا زیر نظر دارد  .   بعد از دهه محرم یک شب دختر خاله ناهید تلفن کرد و گفت خاله اگه جایی نمیخواین بریم ما به خانه شما بیایم  کمی دورهم ب با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 239 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

تمام فکرش این بود که حتما به پدر ومادرش  اگر حرفی زدن بگوید من اصلا قصد ازدواج ندارم  می خوام تا همیشه ازدواج نکنم  گاهی از این فکر خنده و گاهی نگرانی بر لبانش نقش می بست پر از استرس و نگرانی بود    نمی دانست به این حال خودش بخندد یا گره کند  کسی که تا حالا تو مدرسه یکی از شلوغ ترین دانش امزان کلاسس بود حالا تبدیل شده بود به یکی از احمق ترین ها روحیه ی  مردمی او تبدیل به بد ترین ادم روی زمین شده بود انگار دلش می خواست مثل یه سگ هار  به همه بپرد  با همه جنگ داشت به خانه رسیده بود دید   مامان خونه را برای امدن مهمان اماده کرده بود   تعجب کرده بود  با خودش گفت به این زودی  وایی چقدر ظالمانه  حتی به من نگفته بودن   از دیشب چیزی نخورده بود  دوست داشت چیزیبخورد اما اصلا هیچی از گلویش پایین نمیرفت  دلش می خواست بپرسد  مهمون داریم  ولی می ترسید مامان بگوید  اره خواستگار قرار بیاد از ترس این نپرسید   رفت به اتاقش  خودشو با لباس های مدرسه انداخت روی رخت خوابها   و همبنطور که به سوالات بی جوابش فکر میکرد  خوابش برد   باصدای مادرش از خواب بیدار شد ..... پاشو دختر  پاشو  مهمون داریم  یکم کمک کن.... چشماشو باز کرد نمی دانست کجاست برای  یک لحظه  تمام هوش وحواس را از دست داده  بود  یادش امد که   که با خودش چه فکر هایی کرده و چه نتیجه ای گرفته بود  تو همین فکر بود که باز ماردش گفت بند شود دیگه می خ با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 267 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

رویا هم لباس زیبای ابی پوشیده بود  صورت محزونش با ان لباس  ابی رنگ بلند  زیبا تر به نظر می رسید  وشهزاد این اتش پاره خانواده با لباس قرمز رنگش  مانند نگینی  زمردین می درخشید .  رویا دلش می خواست یک کاری پیش بیاید واز این مهمانی برود ودر ان شرکت نکند اما نمی دانست چطور فرار کند با همین افکار ضد ونقیض  شب شد و مهمان ها یک پس ازدیگری امدند خاله دختر خاله ناهید  خواهر شوهر ناهید وهمسرش و مادر شوهر ناهید و پدر شوهرش و .....  مهدی  که برادر شوهر ناهید بود   رویا به همراه پدر مادر و شهزاد به انها خوش امد گفتن  شهزاد مسئول چای بود و رویا مسئول اوردن میوه   وقتی رویا از  بین اتاق و اشپز خانه تردد می کرد نگاه سنگین مهمان هارا حس می کرد   دوست داشت مهدی را ببیند  و اورا تشخیص بدهد ولی نمی توانست سرش را بیشتر بالا ببرد   پیرهن چهار خانه اش  و شلوار سرمه اش و جوراب های سیاه رنگش اصلا برای رویا خوش ایند نبود  او را پسری 30 ساله معرفی می کردند درست مثل اینه او را برای نمایش اورده بودند  قد بلند و موهای مشکی که خیلیش سفید شده بود   بیشتر به جلب تو جه می کرد  رویا با خود فکر می کرد یعنی من باید با کسی که 1.5 برابر من سن وسال دارد ازدواج کنم وای  خدایا ای کاش دروغ باشد   رویا سعی کرد روی مهدی تمر کز کند  احساس می کرد کثیف است بوی بد می دهد  حس می کرد شاید چند روز است که حتی جورابهایش را چند روزی است با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 235 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

فردا پنج شنبه بود  ورزش داشتند  وهنر  رویا روز های پنج شنبه را خیلی دوست داشت  اصلا کتاب با خودش مدرسه نمی بردند کار های هنری و ورزش  خیلی خوب بود ان روز هم بهتر از همیشه سبک بال و راحت از اینهمه استرس  حسابی بازی و شادی کرد  انقدر احساس سبکی می کرد که در همه مسابقات ورزشی که ان روز اجرا شد برنده می شد     خیلی خوشحال بود که اشتباه فکر می کرده  است    مدرسه تمام شد و به خانه برگشت در راه  احساس خیلی خوبی داشت ولی  سر چهار راه که رسید یه ماشین سنگین جلوش ترمز کرد نزدیک بود اورا زیر بگیرد  با اخم  بالا رونگاه کرد  می خواست فریاد بزند اهای احمق  چرا دقت نمی کنی که یک دفعه    حدس راننده ان کامیون را جایی دیده بود  چیزی نگفت  ورفت  وقتی به خانه رسید خوشحال بود  که همه چیز تمام  شده   با خودش گفت الان میروم  و یک دوش می گیرم و خستگی این چند روزه را در می اورم  با همین افکار  رفت  حمام . با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 240 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

وقتی از حمام برگشت  مادر به او نگاهی کرد  انگار ما موریت داشت که لحظات خوش اورا  نا خوشایند کند  گفت : بیا بشین اینجا کارت دارم  رویا روی چشمش  دست کشید   و رفت پیش مادر نشست   مادر  گفت : می خواهم کمی با هم حرف بزنیم  قلب رویا به شدت  در سینه می کوبید  صدای قلبش را به وضوح می شنید  صورتش سرخ شده بود   ولی دست هایش  سرد بودن    مادر با اطمینان خاطر  گفت: یک دختر خوب وقتی به یه سنی می رسد باید ازدواج کند و به خانه بخت برود   و تو دیگه بزرگ شدی باید بروی خانه بخت  ! رویا متحیر به لب های مادر چشم دوخته بود نمی دانست چه بگوید تمام سعی خودش را کرد و انرژ ی خودش را جمع کرد وگفت مگه من چند سالم هست 16 سال اخه همه همکلاسی های من در حال درس خواندن هستند مادر با عجله گفت 17 سال   رویا چشمان خود را به مادر دوخت وگفت من تازه دو روز است که شده 17 سالم  حالا 17 سال   من دوست دارم درسم را بخوانم   دانشگاه بروم شاغل بشوم   اصلا من قصد ازدواج ندارم   ونمی خواهم ازدواج کنم مگر من چند سالم است   چشمهایش پر از اشک شد تمام خوشحالی صبح تا حالا تبدیل به غمی بزرگ شد   نمی دانست چی کار کند  دلش پراز درد بود   دوست داشت فریاد بزند جیغ بزند   قلبش به شدت در سینه اش می کوبید دهانش پر از حرفهای نگفته بود   دوست داشت  همین الان زلزله ای تمام خاک دنیارا به سرش  بریزد دوست نداشت زنده بماند بهترین لحظات زندگیش با با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 252 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

با چشمان بی فروغش   به اطراف  نگاه کرد  می دانست کجاست  اما سعی کرد که بفهمد که چرا این جاست   یادش نمی امد که چطور به اینجا امده وچرا  نگاهش را که هزاران سوال داشت  به صورت  نگران مادر انداخت می خواست تمام جوابهایش از نگاه مادرش دریافت کند  اما از نگاه مادر نگرانی و  اینکه دیگه چاره ای نداری دریافت کرد     همانطور که با دستش  اشک گوشه چشمش بی فروغش را پاک می کرد  ارزو می کرد ای کاش بیدار نمی شد  ای کاش  زنده نمی ماند  ای کاش تمام میشد این زندگی سراسر رنج   رویای  بیچاره  فهمید که چاره ای ندارد که تن به سرنوشت عجیب و غریبش بدهد   تمام قدرت باقی مانه اش را  جمع کرد که بتواند از جایش بلند شود    مادرش به طرف او دوید و گفت   تو که مارا نصف جون کردی دختر  مگه من چی گفتم     درحالی که به دختر بی توانش کمک می کرد گفت  تا بوده همین بوده  زندگیه  ادامه داره  منم همین جوری زن بابات شدم الان بد دیدم  نه  خیلیم خوشبختم    رویا دوست داشت فریاد بزند و بگوید اخه مامان من در امروز زندگی می کنم همه هم سن و سالی های من   در حال در س خواندن و بازی  هستن  توداری از سی سال قبل حرف می زنی تازه تو خودت بارها گفته بودی که  بابا بزرگ نظر تورو هم پرسیده اند   و خودت رضایت دادی حالا بعد 30 سال  می خواهی همه تجربیات  خوب یا بدتو به من بدی  اما هرچه ب سعی کر نتوانست حرفهایش را به زبان بیاورد    از روی تخت بی با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 273 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

ان روز مدرسه با هزاران دل نگرانی  و غصه  طی شد وقتی به خانه  برمی گشت پراز دلشوره بود  پا هایش توان راه رفتن نداشت   به خانه رسید   پدرش خانه بود  تعجب کرد  ولی چیزی نپرسید سلام کرد و یک راست به طرف اتاق رفت تا لباسهایش را عوض کند  پدرش گفت برو وبیا می خوام باهات حرف بزنم   رویا متوجه شد که این حرف  چند  معنی  دارد و نتیجه چه خواهد شد   وقتی لباسهایش را عوض کرد  با خود فکر می کرد باید بتوانم تمام حرف هایم را بزنم   باید بتونم بگم که می خوام چی کار کنم و چطور زندگی اینده ام را بسازم  با این  فکر جان تازه ای گرفت    بیرون رفت و یک راست به طرف  اشپز خانه رفت ویه نگاهی به داخل قابلمه که روی  اجاق گاز غل غل  میکرد   انداخت و یه بشقاب برداشت وکمی از غذا برای خودش کشید   ترجیح داد  بخورد تا زود تر از زیر نگاه های سنگین پدر  فرار کند   ایستاد و بشقابش را روی کابینت ها  گذاشت و همانجا شروع به خوردن  کرد    ولی منتظر بود که پدر شروع به حرف زدن بکند  اخر پدرش همیشه عجول بود  صبر نمی کرد تا موقعیت مناسب برسد و بی مقدمه   درست فکر کرده بود  انتظارش زیاد طول نکشید    پدر شروع به حرف زدن کرد   میخوای چی کار کنی  رویا با تعجب نگاهی به پدر انداخت   و پرسید : چی   پدر با عصبانییت همیشگی  پرسید خودتو به اون راه نزن نمی دونی چیو میگم  رویا گفت  نمی دونم از کجا باید بدونم    واقعا رویا تمام این هارو حد با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 227 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 12:33

با خودم گفتم حالا نمی شد شهزاد را نیاری  حتی امروزم این را اوردی  تو همین افکار بودم که منو صدا کردن  :رویا  کلاس دو ...  وقتی یادم می افتد  هنوز هنوزه ناراحت میشوم  یادم هست همان روز  معلم خودم که قرار بود نه ماه از سال را باهم باشیم وقتی شهزاد با مامانم وارد کلاس شد اورا بغل کردو بوسید  وگفت چه دختر خوشگلی اسمت چیه ؟ . من برای اینکه خودم را  نشون بدم  دویدم جلو وگفتم منم رویام  حتی معلمم هم گفت بدو بشین سر جات اگه بخوای از همین الان بی انضباطی کنی چوب می خوری  بدو   مامانم اخمی به من کردو گفت  خانم معلم اگه خواست تنبلی کنه و یا اینکه بی انظباطی کنه  حتما تنبیه اش کنید یا به خودم بگین  تا به حسابش برسم  با ناراحتی برگشتم وسرجام نشستم ودیگه دوست نداشتم حتی به مدارنگی هایم که از هر رنگش لذت می بردم نگاه کنم   یادم هست  دوسال بعدمن کلاس سوم بودم که شهزادبرای کلاس اول  به مدرسه امد روز اول مدرسه ما امد مامانم با ما طبق معمول هرسال با ما به مدرسه امد ولی اینیار با توجه کامل به شهزاد  با شهزاد به داخل کلاسش رفت و جایش را تعیین کرد  وبه معلش گفت شهزاد خانم دختر خوبی است  خیلی مواظبش باشین  اگرم کار اشتباهی کرد  من منتظر بودم مثل کلاس اول من به معلم بگوید  اگه کاره بدی مرد تنبیهش کنید  ولی دقیقا برعکس اگه کار اشتباهی کرد به خودم بگین خودم مشکلشو حل می کنم اصلا اجازه نمی دم تنبیه بدنی بشود با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 290 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:45

  سالها گذشت  ان دو بزرگ وبزرگتر میشدن ولی انگار خدا هم توی محاسباتش بازهم طرف شهزاد  را بیشتر میگرفت او روز به روز زیبا و زیبا تر می شد مو های بلند و طلاییش اورا مثل خورشید درخشان تر می کرد  وشهزاد را مغرور تر. و  حس نا توانی و وزشت بودن چهره  واز همه مهم تر احساس بیچاره گی  رویا را رها نمی کرد   واورا بیشتر و بیشترافسرده می کرد  خیلی وقت ها جلوی اینه می ایستاد   به خودش نکاه می کرد و می گفت خدایا چرا ؟ قشنگی موی طلایی محبوبی شیرین زبانی را همه همه را به یک نفر می دی ولی  زشتی و..... به یک نفر می دهی   یکی از همین روز های نا امیدی  خانواده انها به یک عروسی دعوت شدن در ان عروسی  دوتا خانم کاملا شهزاد را زیر نظر داشتن  شهزاد مست از این همه توجه مشغول  رقص بود و با مو های بلند طلاییش میرقصید ومی رقصید  رویا کاملا متوجه ان دو خانم بود  چه چطور شهزاد را زیر نظر داشتند   عروسی به پایان رسید و چند روزی بعدد از عروسی  یک روز از دبیرستان که برمی گشت  از حیاط که گذشت پشت در اتاق پذیرایی   چند جفت کفش غریبه توجه اش را جلب کرد   با دقت  همانطور که رد میشد توی اتاق را برانداز کرد ویکی از همان دو خانم را که توی عروسی شهزاد را بررسی میکردند را شناخت  شصتش خبر دار شد که انها به چه منظوری امده اند   به اتاق دیگر رفت و لباس مدرسه عوض کرد و به طرف اشپز خانه رفت تا چیزی بخورد    وقتی در یخچال را باز با تو هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت با تو هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pdastan بازدید : 269 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:45